دیگر نه تنها به حرف مرد که شوهرش بود، گوش نمی داد، بلکه به حرف مادر هم اعتنا نمیکرد و نمیآمد تا کمک حالش باشد. مادر دیگر او را نمی دید، فقط میشنید که روز قبل دسته گلی سرخ و زیبا چیده و داده به آب نهر؛ نهری که توی باغ بزرگ جریان داشت و میرفت تا برسد به رودخانه. پاورچین و پاورچین از توی باغ میگذشت تا بوتههای کاهو و باقالی را لِه نکند تا برسد به تمشکهای وحشی.
مرد آمد توی حیاط و گلاب و آینه و شانه را توی ساک گذاشت.به چند نخ موی تُنگ پشت سرش دست کشید، شلوار گشادش را صاف کرد و وسایل توی ساک دستی را نشان مادرزنش داد.
«ببین عزّت خانم برای دخترت کم ن عطر شمشاد...
ما را در سایت عطر شمشاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3atr-e-shemshad5 بازدید : 193 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 15:36